محدثهمحدثه، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

گل خوشبوی مامان و بابا محدثه

یک وقتآیــــی هســتــــــ کــِـهـ

بایــد لــَـــم بدی یهـ گــــوشهــ...

وَ جَــریان زندگیــتـــــــ رو فقـــط مــٌــرور کنی

بعــدشم بگـــی:

به سلآمَتــــــــی خــٌــودَم که اینقـــدر تحمـٌــل دآشتـــم!

 

دختر که باشی می دونی اولین عشق زندگیت پدرته

دختر که باشی میدونی محکم ترین پناهگاه دنیا آغوش گرم پدرته

دختر که باشی میدونی مردانه ترین دستی که میتونی تو دستات بگیری

و بعدش دیگه از هیچی نترسی دستای مهربون و گرم پدرته .....

دختر که باشی میدونی همه دنیا پدرته ....

دختر که باشی میدونی هر جای دنیا که باشی چه کنارت باشه چه نباشه

قویترین فرشته نگهبان زندگیت پدرته

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

جشن شکوفه ها

دختر نازم خداروشکر که بزرگتر و خانم تر شدی امروز با ذوق و شوق فراوان بردمت مدرسه امروز جشن شکوفه ها داشتین ابتدای جشن مدیر و معاون و معلم خودشون رو معرفی کردن و بعد از تلاوت قرآن و سرود ملی خانم مدیر گفت برای بچه ها یک سوپرایز بزرگ داریم و بعد مدت کوتاهی آهنگ برنامه رنگین کمون پخش شد و دیدیم بلــــــــــــــــــــــه سوپرایز پنگول و عموخشایار وبقیه عوامل برنامه رنگین کمان شروع به اجرای برنامه کردند همه بچه ها خوشحال بودند و از ته دل خوشحالی میکردن و هورا میکشیدن برنامه ی خیلی شادی رو اجرا کردن و بعد پذیرایی شدید و از زیر قرآن و اسپند رد شدید و رفتید سر کلاس و این لحظه برای من خیلی باشکوه بود و به زور جلوی ریزش اشکهام رو گرفته بودم مامانی بر...
30 شهريور 1392

نی نی شکمو

سلام دوستای گلم من و خواهر جونم تو مسابقه نینی شکمو شرکت کردیم منتظر رای شما هستیم. دوستدار شما محدثه و مهدیس مهدیس خانم محدثه خانم ...
31 تير 1392

رنگین کمان

سلام عروسک مامان امروز به یکی از آرزوهای بزرگت رسیدی و رفتی برنامه رنگین کمون خیلی ذوق داشتی صبح به موقع بیدار شدی حمام کردی و منم موهات رو شونه کردم و بافتم لباس هات رو پوشیدی یه روسری کوچولو هم سر کردی و با ذوق فراوون رفتیم مدرسه که با دوستات بری استدیو برای ضبط خیلی منتظرم 20 دقیقه دیگه برنامه شروع میشه و تو به یکی از آرزوهات میرسی بابایی هم قراره مرخصی بگیره و بیاد خونه تا برنامه رو تماشا کنه عاشقتم مامانی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی این یکی از زیباترین خاطره هات بود گلم ...
4 خرداد 1392

واکسن ورود به مدرسه

سلام پرنسس مامان   ببخشید مامانی که زیاد نمیتونم وبلاگت رو بروز کنم چون با وجود این مهدیس کوچولو و مدرسه شما و کلاس زبانت  تمام وققتم گرفته شده و کمتر میتونم برات بنویسم . امروز صبح رفتیم مرکز بهداشت و واکسن 6 سالگیت رو زدیم خیلی درد داری عزیزم کاش میتونستم بجای تو دردت رو تحمل کنم ولی نمیشه میدونم که از پسش برمیای دختر نازم. روز دوشنبه 92/2/23 جشن پایان پیش دبستانی داشتی و خیلی بهت خوش گذشته بود عکسهات که بدستم برسه حتما برات میذارم گلم . ثبت نام کلاس اولت هم انجام شد   و به سلامتی از اول مهر قدم تو راه تحصیل و علم میذاری    به امید روزی که این نوشته ها رو خودت بخونی و یاد این روزهات بیفتی انشا...
26 ارديبهشت 1392

عیدت مبارک گلم

خوش آمد بهار گل از شاخه تابید خورشید وار چو آغوش نوروز پیروز بخت گشوده رخ و بازوان درخت گل افشانی ارغوان نوید امید است در باغ جان که هرگز نماند به جای زمستان اهریمنی بهاران فرا میرسد پرسیدنی سراسر همه مژده ی ایمنی در این صبح فرخنده ی تابناک که از زندگی دم زند جان خاک بیا با دل و جان پاک همه لحظه ها را به شادی سپار نوایی هم آهنگ یاران برآر خوش آمد بهار   ...
4 فروردين 1392

سلام خواهر گلم من اومدم

سلام محدثه جون بالاخره انتظارت به سر رسید و خواهر کوچولوت بدنیا اومد البته به خاطر کارهای زیادم با دو ماه تاخیر اومدم برات نوشتم ببخشید مامانی آخه خیلی کار داشتم و هر هفته هم مهمون و کارهای خونه و مهدیس و غیره .    روز تولد مهدیس صبح رفتیم خونه بابایی بهمن و تو اونجا موندی و با یه دنیا نگرانی و استرس تنهات گذاشتم و رفتم بیمارستان البته موقع خداحافظی کلی گریه کردم و تمام مسیر رو تا اونجا به یادتو بودم تو بیمارستان حتی با صدای موزیک آسانسور هم گریم میگرفت سر اذان ظهر هم از ته دلم برات آرزوی سلامتی و خوشبختی کردم و بعد راهی اتاق عمل شدم و مهدیس جون ساعت 5 : 3 به دنیا اومد و من ساعت 30 :4 به هوش اومدم و بعد از پرسیدن سلامت مه...
27 اسفند 1391

درد دلی با دختر ناز و با محبتم

سلام مامانی عشق من امروز آخرین روزیه که خانوادمون 3 نفریه فردا مهدیس جون بدنیا میاد به امید خدا. امروز صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدی و فکر کردی خوابم چیزی نمیگفتی تا اینکه گفتم مامانی من بیدارم ها و اومدی رو تخت من و محکم بغلم کردی بهم گفتی مامان فردا دیگه مهدیسی بدنیا میاد و محکم منو بغل کردی و من دیدم تو اون چشای خوشگلت مرواریدهای اشک جمع شده و بعد گریه کردی تو بغلم منم که خیلی سعی کردم تا جلوی گریه کردنم رو بگیرم گفتم گلم چرا گریه میکنی و تو از اونجایی که خیلی تودار هستی علت گریت رو نگفتی و میگی مامان آدم ممکنه از خوشحالی هم گریه کنه و جیگر من آتیش گرفت و زدم زیر گریه فدای اون قلب مهربونت بره مامان من که میدونم اشکهات از سر نگرا...
1 بهمن 1391