محدثهمحدثه، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

گل خوشبوی مامان و بابا محدثه

لحظه تولد

محدثه جونم الان لحظه تولدته یه حس خاصی دارم ساعت 30 :11 دقیقست 6 سال پیش تو این لحظه برای همیشه مال ما شدی عاشقتیم یه دنیا
16 دی 1391

تولدت مبارک عشق من

سلام سلام امروز یه  جشن حسابی   داریم هوررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااا تولد محدثه جونمه 6 سال پیش یعنی 1385.10.16 ساعت 30 :11  تو بیمارستان پاسارگاد تهران با دستهای مهربون خانم دکتر جمیله نصیری محدثه من این فرشته ناز دوست داشتنیم بدنیا اومد و دل من و بابایی و بقیه رو حسابی شاد شاد شاد   کرد و حالا بعد گذشت 6 سال هنوز سالگرد تولدش برای من و بابایی مثل اون روز بدنیا اومدنش عزیز و دوست داشتنیه . مامانی تولد امسالت خیلی با سالهای گذشته فرق داره آره درسته ما منتظر مهدیس جون هستیم و مامانی نمیتونه برات تولد حسابی بگیره حتی دوستاتم نتونستم دعوت کنم و فقط میتونیم یه جشن کوچولو بگیریم میدو...
16 دی 1391

شب یلدا

سلام عروسک مامان   یلدات مبارک عسلم . امشب شب یلدا و بلندترین شب ساله و ما ایرانیها هرساله به رسم سنت قدیمیتر ها این شب رو جشن میگیریم و ما هم هرسال این ش رو میریم خونه آقا جون (پدر بابایی ) و با عموها و زنموها و پسر عموها و عمه ها و بچه ها شون دور هم جمع میشیم و حسابی خوش میگذره . فردا اولین روز زمستونه و اول دی و ماه تولد شما و خواهرجونت و من عاشق این ماهم چون شما قشنگترین هدیه های خداوندین به من حقیر امیدوارم لایق این هدیه های زیبا باشم و شما رو خوب تربیت کنم و شاهد موفقیتهاتون باشم انشاالله   ...
30 آذر 1391

اولین اردوی گلبرگ زیبای مامان

سلام گل زیبای من امروز برای اولین بار از طرف مدرسه رفتی اردو از صبح استرس داشتی صبح هم زودی بیدار شدی و کارات رو انجام دادی و خیلی خوشحال بودی . منم وقتی رسوندمت مدرسه موندم تا سوار اتوبوس بشی تا باهات خداحافظی کنم و دست تکون بدم آخه این کارو خیلی دوست داری . خلاصه رفتی و من برگشتم خونه و منتظرم تا عصری وقتی از کلاس زبان برگشتی برام تعریف کنی عاشقتم مامانی . راستی به خواهرت هم قول دادی که وقتی بدنیا اومد با هم ببریمش شهر بازی الهی من فدای اون دل مهربونت بشم دختر شیرینم.
18 آذر 1391

بدون عنوان

قشنگترین حس دنیا وقتیه که کسی رو که دوس داری تو صورتش نگاه کنی و محوش شی ، محو تک تک اجزای صورتش، لبخندش، اخمش، یه طوری که حتی حرفاشو نشنوی، زمان وایمیسه براتون چقدر قشنگه اون لحظه میدونی چقدر دوست دارم  محدثه جونم...     ...
7 آذر 1391

وقتی تو دل مامانی بودی

سلام ناز گلم امروز میخوام خاطره روزی رو که مثل فرشته ها اومدی تو زندگی مامان و بابا رو تعریف کنم برات . من و بابایی مدتی بود چشم انتظارت بودیم تا بیای روزها رو سپری میکردیم و منتظرت بودیم یه روز ساعت 6 صبح بیدار شدم وبیبی چکی رو که قایمکی خریده بودم رو با ناامیدی امتحان کردم صدای قلبم اونقدر بلند شده بود که با گوشهام میشنیدم چشمهام رو بستم و وقتی باز کردم چیزی که دیده بودم رو باور نمیکردم وای دو خط کمرنگ ! چشمهام گرد شده بودند و باورم نمیشد مگه میشه خدای من ! فرشته من اومده تو دل من مگه ممکنه ؟ دوباره نگاه کردم و وقتی باورم شد بدو بدو رفتم پیش بابا و از خواب بیدارش کردم بهش گفتم یه خبر اگه گفتی ؟ بیچاره بابایی ترسید و زود...
16 آبان 1391

جشن بادبادکها در پارک پردیسان

سلام عشق مامان خوبی نفسم روز جمعه 91.8.12 از طرف بانک ملت دعوت شده بودیم پارک پردیسان جشنواره بادبادکها صبح رفتیم دنبال خاله و دایی تا با هم بریم امیر و بهاره هم با ما اومدن و رفتیم . بادبادکهاتون رو هوا کردید بادبادک شما که به کمک بابایی بالا رفته بود از همه بالاتر بود و داور مسابقه اسمت رو یاداشت کرد منم به دایی کمک کردم و بادبادک اون هم رفت بالا کلی خوش گذشت بهمون مراسم خیلی شادی بود در آخر هم اسم شما تو قرعه کشی برنده شد که یه بادبادک جایزه گرفتی البته 4 تا بادبادک هوا دادیم و رفتند روی همرفته خیلی بهمون خوش گذشت. تو عکس حسابی خسته شدی و سر و صورتت هم گثیف شده . ...
14 آبان 1391

بدون عنوان

میخوام بدونی همیشه تو قلب مامان جا داری حتی اگه یه روزی فرصت گفتنش رو نداشته باشم یا در کنارت نباشم یا هر دلیل دیگه ای یه وقتهایی بود که زندگیم رو فقط بخاطر تو تحمل کردم و به عشق تو ثانیه هام رو گذروندم و چه روزهایی که بی دلیل  تو رو تو آغوشم میگرفتم میبوییدم  و گریه میکردم عاشق همیشگی تو مامان نسرین   ...
27 مهر 1391