محدثهمحدثه، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

گل خوشبوی مامان و بابا محدثه

بدون عنوان

قشنگترین حس دنیا وقتیه که کسی رو که دوس داری تو صورتش نگاه کنی و محوش شی ، محو تک تک اجزای صورتش، لبخندش، اخمش، یه طوری که حتی حرفاشو نشنوی، زمان وایمیسه براتون چقدر قشنگه اون لحظه میدونی چقدر دوست دارم  محدثه جونم...     ...
7 آذر 1391

وقتی تو دل مامانی بودی

سلام ناز گلم امروز میخوام خاطره روزی رو که مثل فرشته ها اومدی تو زندگی مامان و بابا رو تعریف کنم برات . من و بابایی مدتی بود چشم انتظارت بودیم تا بیای روزها رو سپری میکردیم و منتظرت بودیم یه روز ساعت 6 صبح بیدار شدم وبیبی چکی رو که قایمکی خریده بودم رو با ناامیدی امتحان کردم صدای قلبم اونقدر بلند شده بود که با گوشهام میشنیدم چشمهام رو بستم و وقتی باز کردم چیزی که دیده بودم رو باور نمیکردم وای دو خط کمرنگ ! چشمهام گرد شده بودند و باورم نمیشد مگه میشه خدای من ! فرشته من اومده تو دل من مگه ممکنه ؟ دوباره نگاه کردم و وقتی باورم شد بدو بدو رفتم پیش بابا و از خواب بیدارش کردم بهش گفتم یه خبر اگه گفتی ؟ بیچاره بابایی ترسید و زود...
16 آبان 1391

جشن بادبادکها در پارک پردیسان

سلام عشق مامان خوبی نفسم روز جمعه 91.8.12 از طرف بانک ملت دعوت شده بودیم پارک پردیسان جشنواره بادبادکها صبح رفتیم دنبال خاله و دایی تا با هم بریم امیر و بهاره هم با ما اومدن و رفتیم . بادبادکهاتون رو هوا کردید بادبادک شما که به کمک بابایی بالا رفته بود از همه بالاتر بود و داور مسابقه اسمت رو یاداشت کرد منم به دایی کمک کردم و بادبادک اون هم رفت بالا کلی خوش گذشت بهمون مراسم خیلی شادی بود در آخر هم اسم شما تو قرعه کشی برنده شد که یه بادبادک جایزه گرفتی البته 4 تا بادبادک هوا دادیم و رفتند روی همرفته خیلی بهمون خوش گذشت. تو عکس حسابی خسته شدی و سر و صورتت هم گثیف شده . ...
14 آبان 1391

بدون عنوان

میخوام بدونی همیشه تو قلب مامان جا داری حتی اگه یه روزی فرصت گفتنش رو نداشته باشم یا در کنارت نباشم یا هر دلیل دیگه ای یه وقتهایی بود که زندگیم رو فقط بخاطر تو تحمل کردم و به عشق تو ثانیه هام رو گذروندم و چه روزهایی که بی دلیل  تو رو تو آغوشم میگرفتم میبوییدم  و گریه میکردم عاشق همیشگی تو مامان نسرین   ...
27 مهر 1391

مامانی تنها

سلام دختر قشنگم الان یک ساعت و ربع شده که تو مدرسه از تو خداحافظی کردم و تنها برگشتم خونه وقتی زنگتون خورد و رفتی تو صف برگشتی با من بای بای کردی که برم یه بغض خیلی سنگین گلوم رو میفشرد که به در مدرسه نرسیده بودم اشکم سرازیر شد تکه ای از وجودم رو گذاشته بودم و تنها داشتم برمیگشتم خونه تا به حال کلاسهای زیادی رو تنهایی رفته بودی ولی این یکی برام سنگین بود بعد این تا بدنیا اومدن نینی باید هر روز از ساعت 1 تا 4.30 باید تنها باشم البته روزهای زوج به خاطر زبان ساعت 6 میای خونه . این دومین باری بود که این حس غریب میومد سراغم اولین بار وقتی تازه بدنیا اومده بودی و زردی داشتی و ما مجبور بودیم 3 روز بستریت کنیم بیمارستان و دومی امروز که البته امروزی...
17 مهر 1391

جشن پیش دبستانی

 سلام پری کوچولوی من ورودت به پیش دبستانی مبارک گل من  امروز 1390.7.16 جشن ورود شما همزمان با روز جهانی کودک  بود        امروز خیلی بهت خوش گذشت تو مدرسه جایزه هم بهت یه تل سر خوشگل    و کیک و آبمیوه دادند یه خانم و آقا هم دعوت شده بودن که برنامه شادی رو برای شما اجرا کردند و کلی خندیدید و بهتون خوش گذشت    و در آخر جشن هم بردنتون سر کلاس تا با محیط اونجا آشنا بشید تا به امید خدا از فردا برید سر کلاس . امیدوارم که یه روز خلاصه جشن دانشگاهت رو برات بنویسم عزیزم موفق باشی در ضمن خیلی دوست داشتی که بریم برای نینیمون پوشک بخریم خیلی ذوق داشتی امروز رفتیم خری...
17 مهر 1391

برای نازنین دخترم

ترنمــ بارانـ را نصار چشمانتــــ میکنمــ نازنینمـــ تا شبنمـــی شود بر سرخـی گونه هایتـــــــــــــــ و داغی بوسه امـــ را به پیشانی اتـــــــــ به یادگــــار میگذارمـــــ و دستــــــ نوازشمــ را به موهایتـــ هدیــه میکنمـــــ کــه تا عمــر داری مرا از خاطر نبری       ...
12 مهر 1391