محدثهمحدثه، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

گل خوشبوی مامان و بابا محدثه

وقتی تو دل مامانی بودی

1391/8/16 17:39
نویسنده : نسرین و علی
333 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ناز گلم

شکلکهای جالب و متنوع آروینشکلکهای جالب و متنوع آروینشکلکهای جالب و متنوع آروینشکلکهای جالب و متنوع آروینشکلکهای جالب و متنوع آروین

امروز میخوام خاطره روزی رو که مثل فرشته ها اومدی تو زندگی مامان و بابا رو تعریف کنم برات . من و بابایی مدتی بود چشم انتظارت بودیم تا بیای روزها رو سپری میکردیم و منتظرت بودیمم یه روز ساعت 6 صبح بیدار شدم وبیبی چکی رو که قایمکی خریده بودم رو با ناامیدی امتحان کردم صدای قلبم اونقدر بلند شده بود که با گوشهام میشنیدم چشمهام رو بستم و وقتی باز کردم چیزی که دیده بودم رو باور نمیکردم وای دو خط کمرنگ ! چشمهام گرد شده بودند و باورم نمیشد مگه میشه خدای من ! فرشته من اومده تو دل من مگه ممکنه ؟ دوباره نگاه کردم و وقتی باورم شد بدو بدو رفتم پیش بابا و از خواب بیدارش کردم بهش گفتم یه خبر اگه گفتی ؟ بیچاره بابایی ترسید و زود نشست گفت چی شده ؟ بهش نشون دادم اونم مثل من تعجب کرد و خیلی خوشحال شد منو بوسید و بهم تبریک گفت . اون روز با بابا رفتیم دکتر و آزمایش دادیم که جوابش فرداش آماده میشد که بابایی اونقدر که ذوق داشت دیگه دنبال من نیومد و مستقیم از سرکار رفت و جواب رو گرفت اومد خونه بهم نشون داد و فقط خدا میدونه که زبانکده محصلما چقدر خوشحال شدیم . روزها میگذشت و شما تو دل من حسابی رشد میکردی من هروقت باهات صحبت میکردم میگفتم پسرم نازم چون فکر میکردم پسری چون بچه های  عموها و عمه ها همه پسر بودن بابایی هم میگفت شاید دختر باشه گلم من عاشق دختر بچه ام البته تو خواب هم دیده بودم دختری ولی پیش خودم میگفتم چون من دختر دوست دارم حتما بچه ام پسر میشه تا روز 6 شهریور سال 85 رفتم سونوگرافی و تا دکتر دستگاه سونو رو گذاشت رو دلم گفت دختره (بی ادب) و من از ته دلم خندیدممحصل و بعد دیدم بابایی داره اشکهاش رو پاک میکنه تا من نبینم بله بابایی از خوشحالی داشت گریه میکرد و بعد از دیدن اجزای بدنت و سلامتت رفتیم با بابایی یه جشن کوچولو گرفتیم و بابایی یه آهنگی داشت تو ماشین گوش میدادم که شماعی زاده میخوند ( دختر عشق باباشه بابا عاشق کاراشه روی دو چشمون بابا دخترم همیشه جاشه ) و خودش هم با صدای بلند اون رو میخوند و میگفت بذار همه بفهمن که من دختر دار شدم . تصمیم داشتم اسمت رو بذارم عسل یا ترانه بابایی هم کیانا دوست داشت ولی یه شب خواب دیدم خانومی که احساس میکردم جزو معصومین بود و لباس سبزی به تن داشت اومد و یه نوزاد رو داشت میداد به من و گفت بیا این دختر توست اسمش هم زهراست بعد من به خانومه گفتم چرا زهرا ؟ اسمش خوبه ها ولی من نمیخوام اسم دخترم زهرا باشه و اون زود نوزاد رو کشید طرف خودش و من ناراحت شدم گفتم خوب محدثه هم از اسمهای حضرت زهراست خوب محدثه باشه کمی مکث کرد و نوزاد رو داد به من و گفت این محدثه توست . باورت نمیشه مامانی هنوز هم اون خواب جلوی چشامه و با یادآوریش یه طوری میشم و تصمیم گرفتیم اسمت محدثه باشه . بعد مدتی پیش خودم گفتم اون فقط یه خواب بوده و من اسمی رو که دوست دارم رو میذارم بعد این تصمیمم شما دقیقا یک هفته تکون نخوردی و وقتی رفتم دکتر خیلی تلاش کرد صدای قلبت رو بشنوه ولی هیچ صدایی نشنید که سریع گفت دوباره برو سونوی 3 بعدی و من مدام گریه میکردم و نگرانت بودم روی تخت سونو که دراز کشیدم پیش خودم نذر کردم که اگر زنده باشی اسمت رو میذارم محدثه و داشتم گریه میکردم که دکتر سونو کرد و صدای قلبت رو پخش کرد و این قشنگ ترین لحظه عمرم بود و اینطور شد که شما شدی محدثه خانم و اسمت برای من خیلی مقدس و دوست داشتنیه انشاالله زیر سایه حضرت زهرا باشی که هم نام اون هستی محدثه یعنی بانویی که علم زیادی داره و حدیث زیادی میدونهنامدار باشی دختر پاک و معصومم .

 

 

 

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)