محدثهمحدثه، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

گل خوشبوی مامان و بابا محدثه

سلام خواهر گلم من اومدم

سلام محدثه جون بالاخره انتظارت به سر رسید و خواهر کوچولوت بدنیا اومد البته به خاطر کارهای زیادم با دو ماه تاخیر اومدم برات نوشتم ببخشید مامانی آخه خیلی کار داشتم و هر هفته هم مهمون و کارهای خونه و مهدیس و غیره .    روز تولد مهدیس صبح رفتیم خونه بابایی بهمن و تو اونجا موندی و با یه دنیا نگرانی و استرس تنهات گذاشتم و رفتم بیمارستان البته موقع خداحافظی کلی گریه کردم و تمام مسیر رو تا اونجا به یادتو بودم تو بیمارستان حتی با صدای موزیک آسانسور هم گریم میگرفت سر اذان ظهر هم از ته دلم برات آرزوی سلامتی و خوشبختی کردم و بعد راهی اتاق عمل شدم و مهدیس جون ساعت 5 : 3 به دنیا اومد و من ساعت 30 :4 به هوش اومدم و بعد از پرسیدن سلامت مه...
27 اسفند 1391

درد دلی با دختر ناز و با محبتم

سلام مامانی عشق من امروز آخرین روزیه که خانوادمون 3 نفریه فردا مهدیس جون بدنیا میاد به امید خدا. امروز صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدی و فکر کردی خوابم چیزی نمیگفتی تا اینکه گفتم مامانی من بیدارم ها و اومدی رو تخت من و محکم بغلم کردی بهم گفتی مامان فردا دیگه مهدیسی بدنیا میاد و محکم منو بغل کردی و من دیدم تو اون چشای خوشگلت مرواریدهای اشک جمع شده و بعد گریه کردی تو بغلم منم که خیلی سعی کردم تا جلوی گریه کردنم رو بگیرم گفتم گلم چرا گریه میکنی و تو از اونجایی که خیلی تودار هستی علت گریت رو نگفتی و میگی مامان آدم ممکنه از خوشحالی هم گریه کنه و جیگر من آتیش گرفت و زدم زیر گریه فدای اون قلب مهربونت بره مامان من که میدونم اشکهات از سر نگرا...
1 بهمن 1391

لحظه تولد

محدثه جونم الان لحظه تولدته یه حس خاصی دارم ساعت 30 :11 دقیقست 6 سال پیش تو این لحظه برای همیشه مال ما شدی عاشقتیم یه دنیا
16 دی 1391

تولدت مبارک عشق من

سلام سلام امروز یه  جشن حسابی   داریم هوررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااا تولد محدثه جونمه 6 سال پیش یعنی 1385.10.16 ساعت 30 :11  تو بیمارستان پاسارگاد تهران با دستهای مهربون خانم دکتر جمیله نصیری محدثه من این فرشته ناز دوست داشتنیم بدنیا اومد و دل من و بابایی و بقیه رو حسابی شاد شاد شاد   کرد و حالا بعد گذشت 6 سال هنوز سالگرد تولدش برای من و بابایی مثل اون روز بدنیا اومدنش عزیز و دوست داشتنیه . مامانی تولد امسالت خیلی با سالهای گذشته فرق داره آره درسته ما منتظر مهدیس جون هستیم و مامانی نمیتونه برات تولد حسابی بگیره حتی دوستاتم نتونستم دعوت کنم و فقط میتونیم یه جشن کوچولو بگیریم میدو...
16 دی 1391

شب یلدا

سلام عروسک مامان   یلدات مبارک عسلم . امشب شب یلدا و بلندترین شب ساله و ما ایرانیها هرساله به رسم سنت قدیمیتر ها این شب رو جشن میگیریم و ما هم هرسال این ش رو میریم خونه آقا جون (پدر بابایی ) و با عموها و زنموها و پسر عموها و عمه ها و بچه ها شون دور هم جمع میشیم و حسابی خوش میگذره . فردا اولین روز زمستونه و اول دی و ماه تولد شما و خواهرجونت و من عاشق این ماهم چون شما قشنگترین هدیه های خداوندین به من حقیر امیدوارم لایق این هدیه های زیبا باشم و شما رو خوب تربیت کنم و شاهد موفقیتهاتون باشم انشاالله   ...
30 آذر 1391

اولین اردوی گلبرگ زیبای مامان

سلام گل زیبای من امروز برای اولین بار از طرف مدرسه رفتی اردو از صبح استرس داشتی صبح هم زودی بیدار شدی و کارات رو انجام دادی و خیلی خوشحال بودی . منم وقتی رسوندمت مدرسه موندم تا سوار اتوبوس بشی تا باهات خداحافظی کنم و دست تکون بدم آخه این کارو خیلی دوست داری . خلاصه رفتی و من برگشتم خونه و منتظرم تا عصری وقتی از کلاس زبان برگشتی برام تعریف کنی عاشقتم مامانی . راستی به خواهرت هم قول دادی که وقتی بدنیا اومد با هم ببریمش شهر بازی الهی من فدای اون دل مهربونت بشم دختر شیرینم.
18 آذر 1391

بدون عنوان

قشنگترین حس دنیا وقتیه که کسی رو که دوس داری تو صورتش نگاه کنی و محوش شی ، محو تک تک اجزای صورتش، لبخندش، اخمش، یه طوری که حتی حرفاشو نشنوی، زمان وایمیسه براتون چقدر قشنگه اون لحظه میدونی چقدر دوست دارم  محدثه جونم...     ...
7 آذر 1391

وقتی تو دل مامانی بودی

سلام ناز گلم امروز میخوام خاطره روزی رو که مثل فرشته ها اومدی تو زندگی مامان و بابا رو تعریف کنم برات . من و بابایی مدتی بود چشم انتظارت بودیم تا بیای روزها رو سپری میکردیم و منتظرت بودیم یه روز ساعت 6 صبح بیدار شدم وبیبی چکی رو که قایمکی خریده بودم رو با ناامیدی امتحان کردم صدای قلبم اونقدر بلند شده بود که با گوشهام میشنیدم چشمهام رو بستم و وقتی باز کردم چیزی که دیده بودم رو باور نمیکردم وای دو خط کمرنگ ! چشمهام گرد شده بودند و باورم نمیشد مگه میشه خدای من ! فرشته من اومده تو دل من مگه ممکنه ؟ دوباره نگاه کردم و وقتی باورم شد بدو بدو رفتم پیش بابا و از خواب بیدارش کردم بهش گفتم یه خبر اگه گفتی ؟ بیچاره بابایی ترسید و زود...
16 آبان 1391